چو افگند خور سوی بالا کمند

چنین گفت کز چین یکی نامدار بنوی بیامد بر شهریار
بپرسید نامش ز فرخ هجیر بدو گفت نامش ندارم بویر
بدین دژ بدم من بدان روزگار کجا او بیامد بر شهریار
غمی گشت سهراب را دل ازان که جایی ز رستم نیامد نشان
نشان داده بود از پدر مادرش همی دید و دیده نبد باورش
همی نام جست از زبان هجیر مگر کان سخنها شود دلپذیر
نبشته به سر بر دگرگونه بود ز فرمان نکاهد نخواهد فزود
ازان پس بپرسید زان مهتران کشیده سراپرده بد برکران
سواران بسیار و پیلان به پای برآید همی ناله‌ی کرنای
یکی گرگ پیکر درفش از برش برآورده از پرده زرین سرش
بدو گفت کان پور گودرز گیو که خوانند گردان وراگیو نیو
ز گودرزیان مهتر و بهترست به ایرانیان بر دو بهره سرست
بدو گفت زان سوی تابنده شید برآید یکی پرده بینم سپید
ز دیبای رومی به پیشش سوار رده برکشیده فزون از هزار
پیاده سپردار و نیزه‌وران شده انجمن لشکری بی‌کران
نشسته سپهدار بر تخت عاج نهاده بران عاج کرسی ساج
ز هودج فرو هشته دیبا جلیل غلام ایستاده رده خیل خیل
بر خیمه نزدیک پرده‌سرای به دهلیز چندی پیاده به پای
بدو گفت کاو را فریبرز خوان که فرزند شاهست و تاج گوان
بپرسید کان سرخ پرده‌سرای به دهلیز چندی پیاده به پای