چو برگشت سهراب گژدهم پیر

اگر دم زند شهریار زمین نراند سپاه و نسازد کمین
دژ و باره گیرد که خود زور هست نگیرد کسی دست او را به دست
که این باره را نیست پایاب اوی درنگی شود شیر زاشتاب اوی
چو نامه به مهر اندر آمد به شب فرستاده را جست و بگشاد لب
بگفتش چنان رو که فردا پگاه نبیند ترا هیچکس زان سپاه
فرستاد نامه سوی راه راست پس نامه آنگاه بر پای خاست
بنه برنهاد و سراندر کشید بران راه بی‌راه شد ناپدید
سوی شهر ایران نهادند روی سپردند آن باره‌ی دژ بدوی
چو خورشید بر زد سر از تیره‌کوه میان را ببستند ترکان گروه
سپهدار سهراب نیزه بدست یکی بارکش باره‌ای برنشست
سوی باره آمد یکی بنگرید به باره درون بس کسی را ندید
بیامد در دژ گشادند باز ندیدند در دژ یکی رزمساز
به فرمان همه پیش او آمدند به جان هرکسی چاره‌جو آمدند
چو نامه به نزدیک خسرو رسید غمی شد دلش کان سخنها شنید
گرانمایگان را ز لشکر بخواند وزین داستان چندگونه براند
نشستند با شاه ایران به هم بزرگان لشکر همه بیش و کم
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو
سپهدار نامه بر ایشان بخواند بپرسید بسیار و خیره بماند
چنین گفت با پهلوانان براز که این کار گردد به ما بر دراز
برین سان که گژدهم گوید همی از اندیشه دل را بشوید همی