بجستم همی کفت و یال و برت
|
|
بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
|
تراام کنون گر بخواهی مرا
|
|
نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
|
یکی آنک بر تو چنین گشتهام
|
|
خرد را ز بهر هوا کشتهام
|
ودیگر که از تو مگر کردگار
|
|
نشاند یکی پورم اندر کنار
|
مگر چون تو باشد به مردی و زور
|
|
سپهرش دهد بهره کیوان و هور
|
سه دیگر که اسپت به جای آورم
|
|
سمنگان همه زیر پای آورم
|
چو رستم برانسان پری چهره دید
|
|
ز هر دانشی نزد او بهره دید
|
و دیگر که از رخش داد آگهی
|
|
ندید ایچ فرجام جز فرهی
|
بفرمود تا موبدی پرهنر
|
|
بیاید بخواهد ورا از پدر
|
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
|
|
بسان یکی سرو آزاد شد
|
بدان پهلوان داد آن دخت خویش
|
|
بدان سان که بودست آیین و کیش
|
به خشنودی و رای و فرمان اوی
|
|
به خوبی بیاراست پیمان اوی
|
چو بسپرد دختر بدان پهلوان
|
|
همه شاد گشتند پیر و جوان
|
ز شادی بسی زر برافشاندند
|
|
ابر پهلوان آفرین خواندند
|
که این ماه نو بر تو فرخنده باد
|
|
سر بدسگالان تو کنده باد
|
چو انباز او گشت با او براز
|
|
ببود آن شب تیره دیر و دراز
|
چو خورشید تابان ز چرخ بلند
|
|
همی خواست افگند رخشان کمند
|
به بازوی رستم یکی مهره بود
|
|
که آن مهره اندر جهان شهره بود
|
بدو داد و گفتش که این را بدار
|
|
اگر دختر آرد ترا روزگار
|
بگیر و بگیسوی او بر بدوز
|
|
به نیک اختر و فال گیتی فروز
|