چنین گفت پس گیو با پهلوان

برون رفت با او ز لشکر سوار ز مردان جنگی فزون از هزار
همه با سنان سرافشان شدند ابا جوشن و گرز و خفتان شدند
زواره پدیدار بد جنگجوی بدو تیز الکوس بنهاد روی
گمانی چنان برد کو رستم‌ست بدانست کز تخمه‌ی نیرم‌ست
زواره برآویخت با او به هم چو پیل سرافراز و شیر دژم
سناندار نیزه به دو نیم کرد دل شیر چنگی پر از بیم کرد
بزد دست و تیغ از میان برکشید ز گرد سران شد زمین ناپدید
ز کین‌آوران تیغ بر هم شکست سوی گرز بردند چون باد دست
بینداخت الکوس گرزی چو کوه که از بیم او شد زواره ستوه
به زین اندر از زخم بی‌توش گشت ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت
فرود آمد الکوس تنگ از برش همی خواست از تن بریدن سرش
چو رستم برادر بران‌گونه دید به کردار آتش سوی او دوید
به الکوس بر زد یکی بانگ تند کجا دست شد سست و شمشیر کند
چو الکوس آوای رستم شنید دلش گفتی از پوست آمد پدید
به زین اندر آمد به کردار باد ز مردی بدل در نیامدش یاد
بدو گفت رستم که چنگال شیر نپیموده‌ای زان شدستی دلیر
زواره به درد از بر زین نشست پر از خون تن و تیغ مانده به دست
برآویخت الکوس با پیلتن بپوشید بر زین توزی کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی ز دامن نشد دور پیوند اوی
تهمتن یکی نیزه زد بر برش به خون جگر غرقه شد مغفرش