همی کرد پوزش ز بهر گناه

فروماند کاووس و تشویر خورد ازان نامداران روز نبرد
بسیچید و اندر عماری نشست پشیمانی و درد بودش بدست
چو آمد بر تخت و گاه بلند دلش بود زان کار مانده نژند
چهل روز بر پیش یزدان به پای بپیمود خاک و بپرداخت جای
همی ریخت از دیدگان آب زرد همی از جهان‌آفرین یاد کرد
ز شرم از در کاخ بیرون نرفت همی پوست گفتی برو بر به کفت
همی ریخت از دیده پالوده خون همی خواست آمرزش رهنمون
ز شرم دلیران منش کرد پست خرام و در بار دادن ببست
پشیمان شد و درد بگزید و رنج نهاده ببخشید بسیار گنج
همی رخ بمالید بر تیره خاک نیایش کنان پیش یزدان پاک
چو بگذشت یک چند گریان چنین ببخشود بر وی جهان‌آفرین
یکی داد نو ساخت اندر جهان که تابنده شد بر کهان و مهان
جهان گفتی از داد دیبا شدست همان شاه بر گاه زیبا شدست
ز هر کشوری نامور مهتری که بر سر نهادی بلند افسری
به درگاه کاووس شاه آمدند وزان سرکشیدن به راه آمدند
زمانه چنان شد که بود از نخست به آب وفا روی خسرو بشست
همه مهتران کهتر او شدند پرستنده و چاکر او شدند
کجا پادشا دادگر بود و بس نیازش نیاید بفریادرس
بدین داستان گفتم آن کم شنود کنون رزم رستم بباید سرود