غمی بد دل شاه هاماوران

همان مهتران دگر را به بند ابا شاه کاووس در دژ فگند
ز گردان نگهبان دژ شد هزار همه نامداران خنجرگذار
سراپرده‌ی او به تاراج داد به پرمایگان بدره و تاج داد
برفتند پوشیده رویان دو خیل عماری یکی درمیانش جلیل
که سودابه را باز جای آورند سراپرده را زیر پای آورند
چو سودابه پوشیدگان را بدید ز بر جامه‌ی خسروی بردرید
به مشکین کمند اندرآویخت چنگ به فندق‌گلان را بخون داد رنگ
بدیشان چنین گفت کاین کارکرد ستوده ندارند مردان مرد
چرا روز جنگش نکردند بند که جامه‌اش زره بود و تختش سمند
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس بدرید دلتان ز آوای کوس
همی تخت زرین کمینگه کنید ز پیوستگی دست کوته کنید
فرستادگان را سگان کرد نام همی ریخت خونابه بر گل مدام
جدایی نخواهم ز کاووس گفت وگر چه لحد باشد او را نهفت
چو کاووس را بند باید کشید مرا بی‌گنه سر بباید برید
بگفتند گفتار او با پدر پر از کین شدش سر پر از خون جگر
به حصنش فرستاد نزدیک شوی جگر خسته از غم به خون شسته روی
نشستن به یک خانه با شهریار پرستنده او بود و هم غمگسار
چو بسته شد آن شاه دیهیم‌جوی سپاهش به ایران نهادند روی
پراگنده شد در جهان آگهی که گم شد ز پالیز سرو سهی
چو بر تخت زرین ندیدند شاه بجستن گرفتند هر کس کلاه