غمی بد دل شاه هاماوران

به کاخ اندرون تخت زرین نهاد نشست از بر تخت کاووس شاد
همی بود یک هفته با می به دست خوش و خرم آمدش جای نشست
شب و روز بر پیش چون کهتران میان بسته بد شاه هاماوران
ببسته همه لشکرش را میان پرستنده بر پیش ایرانیان
بدین‌گونه تا یکسر ایمن شدند ز چون و چرا و نهیب و گزند
همه گفته بودند و آراسته سگالیده از جای برخاسته
ز بربر برین‌گونه آگه شدند سگالش چنین بود همره شدند
شبی بانگ بوق آمد و تاختن کسی را نبد آرزو ساختن
ز بربرستان چون بیامد سپاه به هاماوران شاددل گشت شاه
گرفتند ناگاه کاووس را چو گودرز و چون گیو و چون طوس را
چو گوید درین مردم پیش‌بین چه دانی تو ای کاردان اندرین
چو پیوسته‌ی خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی
بود نیز پیوسته خونی که مهر ببرد ز تو تا بگرددت چهر
چو مهر کسی را بخواهی ستود بباید بسود و زیان آزمود
پسر گر به جاه از تو برتر شود هم از رشک مهر تو لاغر شود
چنین است گیهان ناپاک رای به هر باد خیره بجنبد ز جای
چو کاووس بر خیرگی بسته شد به هاماوران رای پیوسته شد
یکی کوه بودش سر اندر سحاب برآورده‌ی ایزد از قعر آب
یکی دژ برآورده از کوهسار تو گفتی سپهرستش اندر کنار
بدان دژ فرستاد کاووس را همان گیو و گودرز و هم طوس را