همی گفت هرچند کاو پادشاست
|
|
جهاندار و پیروز و فرمان رواست
|
مرا در جهان این یکی دخترست
|
|
که از جان شیرین گرامیترست
|
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
|
|
ندارم پی و مایهی کارزار
|
همان به که این درد را نیز چشم
|
|
بپوشم و بر دل بخوابیم خشم
|
چنین گفت با مرد شیرین سخن
|
|
که سر نیست این آرزو را نه بن
|
همی خواهد از من گرامی دو چیز
|
|
که آن را سه دیگر ندانیم نیز
|
مرا پشت گرمی بد از خواسته
|
|
به فرزند بودم دل آراسته
|
به من زین سپس جان نماند همی
|
|
وگر شاه ایران ستاند همی
|
سپارم کنون هرچ خواهد بدوی
|
|
نتابم سر از رای و فرمان اوی
|
غمی گشت و سودابه را پیش خواند
|
|
ز کاووس با او سخنها براند
|
بدو گفت کز مهتر سرفراز
|
|
که هست از مهی و بهی بینیاز
|
فرستادهای چرپگوی آمدست
|
|
یکی نامه چون زند و استا به دست
|
همی خواهد از من که بیکام من
|
|
ببرد دل و خواب و آرام من
|
چه گویی تو اکنون هوای تو چیست
|
|
بدین کار بیدار رای تو چیست
|
بدو گفت سودابه زین چاره نیست
|
|
ازو بهتر امروز غمخواره نیست
|
کسی کاو بود شهریار جهان
|
|
بروبوم خواهد همی از مهان
|
ز پیوند با او چرایی دژم
|
|
کسی نشمرد شادمانی به غم
|
بدانست سالار هاماوران
|
|
که سودابه را آن نیامد گران
|
فرستاده شاه را پیش خواند
|
|
وزان نامدارانش برتر نشاند
|
ببستند بندی بر آیین خویش
|
|
بران سان که بود آن زمان دین خویش
|