ازان پس چنین کرد کاووس رای

چو آمد بر شهر مکران گذر سوی کوه قاف آمد و باختر
چو آگاهی آمد بریشان ز شاه نیایش‌کنان برگرفتند راه
پذیره شدندش همه مهتران به سر برنهادند باژ گران
چو فرمان گزیدند بگرفت راه بی‌آزار رفتند شاه و سپاه
سپه ره سوی زابلستان کشید به مهمانی پور دستان کشید
ببد شاه یک ماه در نیمروز گهی رود و می خواست گه باز و یوز
برین برنیامد بسی روزگار که بر گوشه‌ی گلستان رست خار
کس از آزمایش نیابد جواز نشیب آیدش چون شود بر فراز
چو شد کار گیتی بران راستی پدید آمد از تازیان کاستی
یکی با گهر مرد با گنج و نام درفشی برافراخت از مصر و شام
ز کاووس کی روی برتافتند در کهتری خوار بگذاشتند
چو آمد به شاه جهان آگهی که انباز دارد به شاهنشهی
بزد کوس و برداشت از نیمروز سپه شاد دل شاه گیتی‌فروز
همه بر سپرها نبشتند نام بجوشید شمشیرها در نیام
سپه را ز هامون به دریا کشید بدان سو کجا دشمن آمد پدید
بی‌اندازه کشتی و زورق بساخت برآشفت و بر آب لشکر نشاخت
همانا که فرسنگ بودی هزار اگر پای با راه کردی شمار
همی راند تا در میان سه شهر ز گیتی برین‌گونه جویند بهر
به دست چپش مصر و بربر براست زره در میانه بر آن سو که خواست
به پیش اندرون شهر هاماوران به هر کشوری در سپاهی گران