به رستم چنین گفت کاین جست و جوی
|
|
چه باید همی خیره این گفتوگوی
|
بگویش که سالار ایران تویی
|
|
اگرچه دل و چنگ شیران تویی
|
منم شاه مازندران با سپاه
|
|
بر اورنگ زرین و بر سر کلاه
|
مرا بیهده خواندن پیش خویش
|
|
نه رسم کیان بد نه آیین پیش
|
براندیش و تخت بزرگان مجوی
|
|
کزین برتری خواری آید بروی
|
سوی گاه ایران بگردان عنان
|
|
وگرنه زمانت سرآرد سنان
|
اگر با سپه من بجنبم ز جای
|
|
تو پیدا نبینی سرت را ز پای
|
تو افتادهای بیگمان در گمان
|
|
یکی راه برگیر و بفگن کمان
|
چو من تنگ روی اندر آرم بروی
|
|
سرآید شما را همه گفتوگوی
|
نگه کرد رستم به روشن روان
|
|
به شاه و سپاه و رد و پهلوان
|
نیامدش با مغز گفتار اوی
|
|
سرش تیزتر شد به پیکار اوی
|
تهمتن چو برخاست کاید به راه
|
|
بفرمود تا خلعت آرند شاه
|
نپذرفت ازو جامه و اسپ و زر
|
|
که ننگ آمدش زان کلاه و کمر
|
بیامد دژم از بر گاه اوی
|
|
همه تیره دید اختر و ماه اوی
|
برون آمد از شهر مازندران
|
|
سرش گشته بد زان سخنها گران
|
چو آمد به نزدیک شاه اندرون
|
|
دل کینهدارش پر از جوش خون
|
ز مازندران هرچ دید و شنید
|
|
همه کرد بر شاه ایران پدید
|
وزان پس ورا گفت مندیش هیچ
|
|
دلیری کن و رزم دیوان بسیچ
|
دلیران و گردان آن انجمن
|
|
چنان دان که خوارند بر چشم من
|