بدان شهر بد شاه مازندران
|
|
هم آنجا دلیران و کندآوران
|
چو بشنید کز نزد کاووس شاه
|
|
فرستادهای باهش آمد ز راه
|
پذیره شدن را سپاه گران
|
|
دلیران و شیران مازندران
|
ز لشکر یکایک همه برگزید
|
|
ازیشان هنر خواست کاید پدید
|
چنین گفت کامروز فرزانگی
|
|
جدا کرد نتوان ز دیوانگی
|
همه راه و رسم پلنگ آورید
|
|
سر هوشمندان به چنگ آورید
|
پذیره شدندش پر از چین به روی
|
|
سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی
|
یکی دست بگرفت و بفشاردش
|
|
پی و استخوانها بیازاردش
|
نگشت ایچ فرهاد را روی زرد
|
|
نیامد برو رنج بسیار و درد
|
ببردند فرهاد را نزد شاه
|
|
ز کاووس پرسید و ز رنج راه
|
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
|
|
می و مشک انداخته پر حریر
|
چو آگه شد از رستم و کار دیو
|
|
پر از خون شدش دیده دل پرغریو
|
به دل گفت پنهان شود آفتاب
|
|
شب آید بود گاه آرام و خواب
|
ز رستم نخواهد جهان آرمید
|
|
نخواهد شدن نام او ناپدید
|
غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید
|
|
که شد کشته پولاد غندی و بید
|
چو آن نامهی شاه یکسر بخواند
|
|
دو دیده به خون دل اندر نشاند
|