غریوید بسیار و بردش نماز
|
|
بپرسیدش از رنجهای دراز
|
گرفتش به آغوش کاووس شاه
|
|
ز زالش بپرسید و از رنج راه
|
بدو گفت پنهان ازین جادوان
|
|
همی رخش را کرد باید روان
|
چو آید به دیو سپید آگهی
|
|
کز ارژنگ شد روی گیتی تهی
|
که نزدیک کاووس شد پیلتن
|
|
همه نره دیوان شوند انجمن
|
همه رنجهای تو بیبر شود
|
|
ز دیوان جهان پر ز لشکر شود
|
تو اکنون ره خانهی دیو گیر
|
|
به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر
|
مگر یار باشدت یزدان پاک
|
|
سر جادوان اندر آری به خاک
|
گذر کرد باید بر هفت کوه
|
|
ز دیوان به هر جای کرده گروه
|
یکی غار پیش آیدت هولناک
|
|
چنان چون شنیدم پر از بیم و باک
|
گذارت بران نره دیوان جنگ
|
|
همه رزم را ساخته چون پلنگ
|
به غار اندرون گاه دیو سپید
|
|
کزویند لشکر به بیم و امید
|
توانی مگر کردن او را تباه
|
|
که اویست سالار و پشت سپاه
|
سپه را ز غم چشمها تیره شد
|
|
مرا چشم در تیرگی خیره شد
|
پزشکان به درمانش کردند امید
|
|
به خون دل و مغز دیو سپید
|
چنین گفت فرزانه مردی پزشک
|
|
که چون خون او را بسان سرشک
|
چکانی سه قطره به چشم اندرون
|
|
شود تیرگی پاک با خون برون
|
گو پیلتن جنگ را ساز کرد
|
|
ازان جایگه رفتن آغاز کرد
|
به ایرانیان گفت بیدار بید
|
|
که من کردم آهنگ دیو سپید
|
یکی پیل جنگی و چارهگرست
|
|
فراوان به گرداندرش لشکرست
|