هرانکس که زنده است ز ایرانیان
|
|
بیارم ببندم کمر بر میان
|
نه ارژنگ مانم نه دیو سپید
|
|
نه سنجه نه پولاد غندی نه بید
|
به نام جهانآفرین یک خدای
|
|
که رستم نگرداند از رخش پای
|
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ
|
|
فگنده به گردنش در پالهنگ
|
سر و مغز پولاد را زیر پای
|
|
پی رخش برده زمین را ز جای
|
بپوشید ببر و برآورد یال
|
|
برو آفرین خواند بسیار زال
|
چو رستم برخش اندر آورد پای
|
|
رخش رنگ بر جای و دل هم به جای
|
بیامد پر از آب رودابه روی
|
|
همی زار بگریست دستان بروی
|
بدو گفت کای مادر نیکخوی
|
|
نه بگزیدم این راه برآرزوی
|
مرا در غم خود گذاری همی
|
|
به یزدان چه امیدداری همی
|
چنین آمدم بخشش روزگار
|
|
تو جان و تن من به زنهار دار
|
به پدرود کردنش رفتند پیش
|
|
که دانست کش باز بینند بیش
|
زمانه بدین سان همی بگذرد
|
|
دمش مرد دانا همی بشمرد
|
هران روز بد کز تو اندر گذشت
|
|
بر آنی کزو گیتی آباد گشت
|