چنین پاسخش داد دیو سپید
|
|
که از روزگاران مشو ناامید
|
بیایم کنون با سپاهی گران
|
|
ببرم پی او ز مازندران
|
شب آمد یکی ابر شد با سپاه
|
|
جهان کرد چون روی زنگی سیاه
|
چو دریای قارست گفتی جهان
|
|
همه روشناییش گشته نهان
|
یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر
|
|
سیه شد جهان چشمها خیره خیر
|
چو بگذشت شب روز نزدیک شد
|
|
جهانجوی را چشم تاریک شد
|
ز لشکر دو بهره شده تیره چشم
|
|
سر نامداران ازو پر ز خشم
|
از ایشان فراوان تبه کرد نیز
|
|
نبود از بدبخت ماننده چیز
|
چو تاریک شد چشم کاووس شاه
|
|
بد آمد ز کردار او بر سپاه
|
همه گنج تاراج و لشکر اسیر
|
|
جوان دولت و بخت برگشت پیر
|
همه داستان یاد باید گرفت
|
|
که خیره نماید شگفت از شگفت
|
سپهبد چنین گفت چون دید رنج
|
|
که دستور بیدار بهتر ز گنج
|
به سختی چو یک هفته اندر کشید
|
|
به دیده ز ایرانیان کس ندید
|
بهشتم بغرید دیو سپید
|
|
که ای شاه بیبر به کردار بید
|
همی برتری را بیاراستی
|
|
چراگاه مازندران خواستی
|
همی نیروی خویش چون پیل مست
|
|
بدیدی و کس را ندادی تو دست
|
چو با تاج و با تخت نشکیفتی
|
|
خرد را بدینگونه بفریفتی
|
کنون آنچ اندر خور کار تست
|
|
دلت یافت آن آرزوها که جست
|
ازان نره دیوان خنجرگذار
|
|
گزین کرد جنگی ده و دوهزار
|
بر ایرانیان بر نگهدار کرد
|
|
سر سرکشان پر ز تیمار کرد
|