بشد تا در شهر مازندران
|
|
ببارید شمشیر و گرز گران
|
زن و کودک و مرد با دستوار
|
|
نیافت از سر تیغ او زینهار
|
همی کرد غارت همی سوخت شهر
|
|
بپالود بر جای تریاک زهر
|
یکی چون بهشت برین شهر دید
|
|
پر از خرمی بر درش بهر دید
|
به هر برزنی بر فزون از هزار
|
|
پرستار با طوق و با گوشوار
|
پرستنده زین بیشتر با کلاه
|
|
به چهره به کردار تابنده ماه
|
به هر جای گنجی پراگنده زر
|
|
به یک جای دینار سرخ و گهر
|
بیاندازه گرد اندرش چارپای
|
|
بهشتیست گفتی همیدون به جای
|
به کاووس بردند از او آگهی
|
|
ازان خرمی جای و آن فرهی
|
همی گفت خرم زیاد آنک گفت
|
|
که مازندران را بهشتیست جفت
|
همه شهر گویی مگر بتکدهست
|
|
ز دیبای چین بر گل آذین زدست
|
بتان بهشتند گویی درست
|
|
به گلنارشان روی رضوان بشست
|
چو یک هفته بگذشت ایرانیان
|
|
ز غارت گشادند یکسر میان
|
خبر شد سوی شاه مازندران
|
|
دلش گشت پر درد و سر شد گران
|
ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود
|
|
که جان و تنش زان سخن رنجه بود
|
بدو گفت رو نزد دیو سپید
|
|
چنان رو که بر چرخ گردنده شید
|
بگویش که آمد به مازندران
|
|
بغارت از ایران سپاهی گران
|
جهانجوی کاووس شان پیش رو
|
|
یکی لشگری جنگ سازان نو
|
کنون گر نباشی تو فریادرس
|
|
نبینی بمازندران زنده کس
|
چو بشنید پیغام سنجه نهفت
|
|
بر دیو پیغام شه بازگفت
|