از اندیشه دل را بپرداختم
|
|
سخن آنچ دانستم انداختم
|
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت
|
|
نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت
|
به پرهیز هم کس نجست از نیاز
|
|
جهانجوی ازین سه نیابد جواز
|
همیشه جهان بر تو فرخنده باد
|
|
مبادا که پند من آیدت یاد
|
پشیمان مبادی ز کردار خویش
|
|
به تو باد روشن دل و دین و کیش
|
سبک شاه را زال پدرود کرد
|
|
دل از رفتن او پر از دود کرد
|
برون آمد از پیش کاووس شاه
|
|
شده تیره بر چشم او هور و ماه
|
برفتند با او بزرگان نیو
|
|
چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو
|
به زال آنگهی گفت گیو از خدای
|
|
همی خواهم آنک او بود رهنمای
|
به جایی که کاووس را دسترس
|
|
نباشد ندارم مر او را به کس
|
ز تو دور باد آز و چشم نیاز
|
|
مبادا به تو دست دشمن دراز
|
به هر سو که آییم و اندر شویم
|
|
جز او آفرینت سخن نشنویم
|
پس از کردگار جهانآفرین
|
|
به تو دارد امید ایران زمین
|
ز بهر گوان رنج برداشتی
|
|
چنین راه دشوار بگذاشتی
|
پس آنگه گرفتندش اندر کنار
|
|
ره سیستان را برآراست کار
|