برفت از لب رود نزد پشنگ

همانا که کوپال سیصدهزار زدندش بران تارک ترگ‌دار
تو گفتی که از آهنش کرده‌اند ز سنگ و ز رویش برآورده‌اند
چه دریاش پیش و چه ببر بیان چه درنده شیر و چه پیل ژیان
همی تاخت یکسان چو روز شکار ببازی همی آمدش کارزار
چنو گر بدی سام را دستبرد به ترکان نماندی سرافراز گرد
جز از آشتی جستنت رای نیست که با او سپاه ترا پای نیست
زمینی کجا آفریدون گرد بدانگه به تور دلاور سپرد
به من داده بودند و بخشیده راست ترا کین پیشین نبایست خواست
تو دانی که دیدن نه چون آگهیست میان شنیدن همیشه تهیست
گلستان که امروز باشد ببار تو فردا چنی گل نیاید بکار
از امروز کاری بفردا ممان که داند که فردا چه گردد زمان
ترا جنگ ایران چو بازی نمود ز بازی سپه را درازی فزود
نگر تا چه مایه ستام بزر هم از ترگ زرین و زرین سپر
همان تازی اسپان زرین لگام همان تیغ هندی به زرین نیام
ازین بیشتر نامداران گرد قباد اندر آمد به خواری ببرد
چو کلباد و چون بارمان دلیر که بودی شکارش همه نره شیر
خزروان کجا زال بشکست خرد نمودش بگرز گران دستبرد
شماساس کین توز لشکر پناه که قارن بکشتش به آوردگاه
جزین نامدران کین صدهزار فزون کشته آمد گه کارزار
بتر زین همه نام و ننگ شکست شکستی که هرگز نشایدش بست