ازان پس بیاسود لشکر دو روز

سواران بیاراست افراسیاب گرفتش ز جنگ درنگی شتاب
یکی نامور ترک را کرد یاد سپهبد کروخان ویسه نژاد
سوی پارس فرمود تا برکشید به راه بیابان سر اندر کشید
کزان سو بد ایرانیان را بنه بجوید بنه مردم بدتنه
چو قارن شنود آنکه افراسیاب گسی کرد لشکر به هنگام خواب
شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ بر نوذر آمد بسان پلنگ
که توران شه آن ناجوانمرد مرد نگه کن که با شاه ایران چه کرد
سوی روی پوشیدگان سپاه سپاهی فرستاد بی مر به راه
شبستان ماگر به دست آورد برین نامداران شکست آورد
به ننگ اندرون سر شود ناپدید به دنب کروخان بباید کشید
ترا خوردنی هست و آب روان سپاهی به مهر تو دارد روان
همی باش و دل را مکن هیچ بد که از شهریاران دلیری سزد
کنون من شوم بر پی این سپاه بگیرم بریشان ز هر گونه راه
بدو گفت نوذر که این رای نیست سپه را چو تو لشکرآرای نیست
ز بهر بنه رفت گستهم و طوس بدانگه که برخاست آوای کوس
بدین زودی اندر شبستان رسد کند ساز ایشان چنان چون سزد
نشستند بر خوان و می خواستند زمانی دل از غم بپیراستند
پس آنگه سوی خان قارن شدند همه دیده چون ابر بهمن شدند
سخن را فگندند هر گونه بن بران برنهادند یکسر سخن
که ما را سوی پارس باید کشید نباید برین جایگاه آرمید