چو آگاهی آمد به سام دلیر
|
|
که شد پور دستان همانند شیر
|
کس اندر جهان کودک نارسید
|
|
بدین شیر مردی و گردی ندید
|
بجنبید مرسام را دل ز جای
|
|
به دیدار آن کودک آمدش رای
|
سپه را به سالار لشکر سپرد
|
|
برفت و جهاندیدگان را ببرد
|
چو مهرش سوی پور دستان کشید
|
|
سپه را سوی زاولستان کشید
|
چو زال آگهی یافت بر بست کوس
|
|
ز لشکر زمین گشت چون آبنوس
|
خود و گرد مهراب کابل خدای
|
|
پذیره شدن را نهادند رای
|
بزد مهره در جام و برخاست غو
|
|
برآمد ز هر دو سپه دار و رو
|
یکی لشکر از کوه تا کوه مرد
|
|
زمین قیرگون و هوا لاژورد
|
خروشیدن تازی اسپان و پیل
|
|
همی رفت آواز تا چند میل
|
یکی ژنده پیلی بیاراستند
|
|
برو تخت زرین بپیراستند
|
نشست از بر تخت زر پور زال
|
|
ابا بازوی شیر و با کتف و یال
|
به سر برش تاج و کمر بر میان
|
|
سپر پیش و در دست گرز گران
|
چو از دور سام یل آمد پدید
|
|
سپه بر دو رویه رده برکشید
|
فرود آمد از باره مهراب و زال
|
|
بزرگان که بودند بسیار سال
|
یکایک نهادند سر بر زمین
|
|
ابر سام یل خواندند آفرین
|
چو گل چهرهی سام یل بشکفید
|
|
چو بر پیل بر بچهی شیر دید
|
چنان همش بر پیل پیش آورید
|
|
نگه کرد و با تاج و تختش بدید
|
یکی آفرین کرد سام دلیر
|
|
که تهما هژبرا بزی شاد دیر
|
ببوسید رستمش تخت ای شگفت
|
|
نیا را یکی نو ستایش گرفت
|