یکی جشن کردند در گلستان
|
|
ز زاولستان تا به کابلستان
|
همه دشت پر باده و نای بود
|
|
به هر کنج صد مجلس آرای بود
|
به زاولستان از کران تا کران
|
|
نشسته به هر جای رامشگران
|
نبد کهتر از مهتران بر فرود
|
|
نشسته چنان چون بود تار و پود
|
پس آن پیکر رستم شیرخوار
|
|
ببردند نزدیک سام سوار
|
ابر سام یل موی بر پای خاست
|
|
مرا ماند این پرنیان گفت راست
|
اگر نیم ازین پیکر آید تنش
|
|
سرش ابر ساید زمین دامنش
|
وزان پس فرستاده را پیش خواست
|
|
درم ریخت تا بر سرش گشت راست
|
به شادی برآمد ز درگاه کوس
|
|
بیاراست میدان چو چشم خروس
|
میآورد و رامشگران را بخواند
|
|
به خواهندگان بر درم برفشاند
|
بیاراست جشنی که خورشید و ماه
|
|
نظاره شدند اندران بزمگاه
|
پس آن نامهی زال پاسخ نوشت
|
|
بیاراست چون مرغزار بهشت
|
نخست آفرین کرد بر کردگار
|
|
بران شادمان گردش روزگار
|
ستودن گرفت آنگهی زال را
|
|
خداوند شمشیر و کوپال را
|
پس آمد بدان پیکر پرنیان
|
|
که یال یلان داشت و فر کیان
|
بفرمود کین را چنین ارجمند
|
|
بدارید کز دم نیابد گزند
|
نیایش همی کردم اندر نهان
|
|
شب و روز با کردگار جهان
|
که زنده ببیند جهانبین من
|
|
ز تخم تو گردی به آیین من
|
کنون شد مرا و ترا پشت راست
|
|
نباید جز از زندگانیش خواست
|
فرستاده آمد چو باد دمان
|
|
بر زال روشن دل و شادمان
|