زمانی پر اندیشه شد زال زر
|
|
برآورد یال و بگسترد بر
|
وزان پس به پاسخ زبان برگشاد
|
|
همه پرسش موبدان کرد یاد
|
نخست از ده و دو درخت بلند
|
|
که هر یک همی شاخ سی برکشند
|
به سالی ده و دو بود ماه نو
|
|
چو شاه نو آیین ابر گاه نو
|
به سی روز مه را سرآید شمار
|
|
برین سان بود گردش روزگار
|
کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ
|
|
فروزان به کردار آذرگشسپ
|
سپید و سیاهست هر دو زمان
|
|
پس یکدگر تیز هر دو دوان
|
شب و روز باشد که میبگذرد
|
|
دم چرخ بر ما همی بشمرد
|
سدیگر که گفتی که آن سی سوار
|
|
کجا برگذشتند بر شهریار
|
ازان سی سواران یکی کم شود
|
|
به گاه شمردن همان سی بود
|
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه
|
|
که یک شب کم آید همی گاه گاه
|
کنون از نیام این سخن برکشیم
|
|
دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم
|
ز برج بره تا ترازو جهان
|
|
همی تیرگی دارد اندر نهان
|
چنین تا ز گردش به ماهی شود
|
|
پر از تیرگی و سیاهی شود
|
دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند
|
|
کزو نیمه شادب و نیمی نژند
|
برو مرغ پران چو خورشید دان
|
|
جهان را ازو بیم و امید دان
|
دگر شارستان بر سر کوهسار
|
|
سرای درنگست و جای قرار
|
همین خارستان چون سرای سپنج
|
|
کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج
|
همی دم زدن بر تو بر بشمرد
|
|
هم او برفرازد هم او بشکرد
|
برآید یکی باد با زلزله
|
|
ز گیتی برآید خروش و خله
|