میان سپهدار و آن سرو بن

بدین حجره رودابه پیرایه خواست بدو دادم اکنون همینست راست
بیاوردمش افسر پرنگار یکی حلقه پرگوهر شاهوار
بدو گفت سیندخت بنمایی‌ام دل بسته ز اندیشه بگشایی‌ام
سپردم به رودابه گفت این دو چیز فزون خواست اکنون بیارمش نیز
بها گفت بگذار بر چشم من یکی آب بر زن برین خشم من
درم گفت فردا دهد ماه روی بها تا نیابم تو از من مجوی
همی کژ دانست گفتار او بیاراست دل را به پیکار او
بیامد بجستش بر و آستی همی جست ازو کژی و کاستی
به خشم اندرون شد ازان زن غمی به خواری کشیدش بروی زمی
چو آن جامه‌های گرانمایه دید هم از دست رودابه پیرایه دید
در کاخ بر خویشتن بر ببست از اندیشگان شد به کردار مست
بفرمود تا دخترش رفت پیش همی دست برزد به رخسار خویش
دو گل رابدو نرگس خوابدار همی شست تا شد گلان آبدار
به رودابه گفت ای سرافراز ماه گزین کردی از ناز برگاه چاه
چه ماند از نکو داشتی در جهان که ننمودمت آشکار و نهان
ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی همه رازها پیش مادر بگوی
که این زن ز پیش که آید همی به پیشت ز بهر چه آید همی
سخن بر چه سانست و آن مرد کیست که زیبای سربند و انگشتریست
ز گنج بزرگ افسر تازیان به ما ماند بسیار سود و زیان
بدین نام بد دادخواهی به باد چو من زاده‌ام دخت هرگز مباد