بگفتش که با او به خوبی بگوی
|
|
که این آرزو را نبد هیچ روی
|
ولیکن چو پیمان چنین بد نخست
|
|
بهانه نشاید به بیداد جست
|
من اینک به شبگیر ازین رزمگاه
|
|
سوی شهر ایران گذارم سپاه
|
فرستاده را داد چندی درم
|
|
بدو گفت خیره مزن هیچ دم
|
گسی کردش و خود به راه ایستاد
|
|
سپاه و سپهبد از آن کار شاد
|
ببستند از آن گرگساران هزار
|
|
پیاده به زاری کشیدند خوار
|
دو بهره چو از تیره شب درگذشت
|
|
خروش سواران برآمد ز دشت
|
همان نالهی کوس با کره نای
|
|
برآمد ز دهلیز پردهسرای
|
سپهبد سوی شهر ایران کشید
|
|
سپه را به نزد دلیران کشید
|
فرستاده آمد دوان سوی زال
|
|
ابا بخت پیروز و فرخنده فال
|
گرفت آفرین زال بر کردگار
|
|
بران بخشش گردش روزگار
|
درم داد و دینار درویش را
|
|
نوازنده شد مردم خویش را
|