چو خورشید تابان برآمد ز کوه

و دیگر که مایه ز دین خدای ندیدم که ماندی جوان را بجای
بویژه که باشد ز تخم بزرگ چو بی‌جفت باشد بماند سترگ
چه نیکوتر از پهلوان جوان که گردد به فرزند روشن روان
چو هنگام رفتن فراز آیدش به فرزند نو روز بازآیدش
به گیتی بماند ز فرزند نام که این پور زالست و آن پور سام
بدو گردد آراسته تاج و تخت ازان رفته نام و بدین مانده بخت
کنون این همه داستان منست گل و نرگس بوستان منست
که از من رمیدست صبر و خرد بگویید کاین را چه اندر خورد
نگفتم من این تا نگشتم غمی به مغز و خرد در نیامد کمی
همه کاخ مهراب مهر منست زمینش چو گردان سپهر منست
دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گوینده باشد بدین رام سام
شود رام گویی منوچهر شاه جوانی گمانی برد یا گناه
چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی سوی دین و آیین نهادست روی
بدین در خردمند را جنگ نیست که هم راه دینست و هم ننگ نیست
چه گوید کنون موبد پیش بین چه دانید فرزانگان اندرین
ببستند لب موبدان و ردان سخن بسته شد بر لب بخردان
که ضحاک مهراب را بد نیا دل شاه ازیشان پر از کیمیا
گشاده سخن کس نیارست گفت که نشنید کس نوش با نیش جفت
چو نشنید از ایشان سپهبد سخن بجوشید و رای نو افگند بن
که دانم که چون این پژوهش کنید بدین رای بر من نکوهش کنید