چو خورشید تابان برآمد ز کوه

چو خورشید تابان برآمد ز کوه برفتند گردان همه همگروه
بدیدند مر پهلوان را پگاه وزان جایگه برگرفتند راه
سپهبد فرستاد خواننده را که خواند بزرگان داننده را
چو دستور فرزانه با موبدان سرافراز گردان و فرخ ردان
به شادی بر پهلوان آمدند خردمند و روشن روان آمدند
زبان تیز بگشاد دستان سام لبی پر ز خنده دلی شادکام
نخست آفرین جهاندار کرد دل موبد از خواب بیدار کرد
چنین گفت کز داور راد و پاک دل ما پر امید و ترس است و باک
به بخشایش امید و ترس از گناه به فرمانها ژرف کردن نگاه
ستودن مراو را چنان چون توان شب و روز بودن به پیشش نوان
خداوند گردنده خورشید و ماه روان را به نیکی نماینده راه
بدویست گیهان خرم به پای همو داد و داور به هر دو سرای
بهار آرد و تیرماه و خزان برآرد پر از میوه دار رزان
جوان داردش گاه با رنگ و بوی گهش پیر بینی دژم کرده روی
ز فرمان و رایش کسی نگذرد پی مور بی او زمین نسپرد
بدانگه که لوح آفرید و قلم بزد بر همه بودنیها رقم
جهان را فزایش ز جفت آفرید که از یک فزونی نیاید پدید
ز چرخ بلند اندر آمد سخن سراسر همین است گیتی ز بن
زمانه به مردم شد آراسته وزو ارج گیرد همی خواسته
اگر نیستی جفت اندر جهان بماندی توانای اندر نهان