نگه کرد زال اندران ماه روی
|
|
شگفتی بماند اندران روی و موی
|
چنین داد پاسخ که این نیست داد
|
|
چنین روز خورشید روشن مباد
|
که من دست را خیره بر جان زنم
|
|
برین خسته دل تیز پیکان زنم
|
کمند از رهی بستد و داد خم
|
|
بیفگند خوار و نزد ایچ دم
|
به حلقه درآمد سر کنگره
|
|
برآمد ز بن تا به سر یکسره
|
چو بر بام آن باره بنشست باز
|
|
برآمد پری روی و بردش نماز
|
گرفت آن زمان دست دستان به دست
|
|
برفتند هر دو به کردار مست
|
فرود آمد از بام کاخ بلند
|
|
به دست اندرون دست شاخ بلند
|
سوی خانهی زرنگار آمدند
|
|
بران مجلس شاهوار آمدند
|
بهشتی بد آراسته پر ز نور
|
|
پرستنده بر پای و بر پیش حور
|
شگفت اندرو مانده بد زال زر
|
|
برآن روی و آن موی و بالا و فر
|
ابا یاره و طوق و با گوشوار
|
|
ز دینار و گوهر چو باغ بهار
|
دو رخساره چون لاله اندر سمن
|
|
سر جعد زلفش شکن بر شکن
|
همان زال با فر شاهنشهی
|
|
نشسته بر ماه بر فرهی
|
حمایل یکی دشنه اندر برش
|
|
ز یاقوت سرخ افسری بر سرش
|
همی بود بوس و کنار و نبید
|
|
مگر شیر کو گور را نشکرید
|
سپهبد چنین گفت با ماهروی
|
|
که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی
|
منوچهر اگر بشنود داستان
|
|
نباشد برین کار همداستان
|
همان سام نیرم برآرد خروش
|
|
ازین کار بر من شود او بجوش
|
ولیکن نه پرمایه جانست و تن
|
|
همان خوار گیرم بپوشم کفن
|