که گویی همی خود چنان بایدی
|
|
وگر نیستی مهر نفزایدی
|
به دیار تو دادهایمش نوید
|
|
ز ما بازگشتست دل پرامید
|
کنون چارهی کار مهمان بساز
|
|
بفرمای تا بر چه گردیم باز
|
چنین گفت با بندگان سرو بن
|
|
که دیگر شدستی به رای و سخن
|
همان زال کو مرغ پرورده بود
|
|
چنان پیر سر بود و پژمرده بود
|
به دیدار شد چون گل ارغوان
|
|
سهی قد و زیبا رخ و پهلوان
|
رخ من به پیشش بیاراستی
|
|
به گفتار و زان پس بهاخواستی
|
همی گفت و لب را پر از خنده داشت
|
|
رخان هم چو گلنار آگنده داشت
|
پرستنده با بانوی ماهروی
|
|
چنین گفت کاکنون ره چاره جوی
|
که یزدان هر آنچت هوا بود داد
|
|
سرانجام این کار فرخنده باد
|
یکی خانه بودش چو خرم بهار
|
|
ز چهر بزرگان برو بر نگار
|
به دیبای چینی بیاراستند
|
|
طبقهای زرین بپیراستند
|
عقیق و زبرجد برو ریختند
|
|
می و مشک و عنبر برآمیختند
|
همه زر و پیروزه بد جامشان
|
|
به روشن گلاب اندر آشامشان
|
بنفشه گل و نرگس و ارغوان
|
|
سمن شاخ و سنبل به دیگر کران
|
از آن خانهی دخت خورشید روی
|
|
برآمد همی تا به خورشید بوی
|