چنین گفت با ریدک ماه روی
|
|
که رو مر پرستندگان را بگوی
|
که از گلستان یک زمان مگذرید
|
|
مگر با گل از باغ گوهر برید
|
درم خواست و دینار و گوهر ز گنج
|
|
گرانمایه دیبای زربفت پنج
|
بفرمود کاین نزد ایشان برید
|
|
کسی را مگوئید و پنهان برید
|
نباید شدن شان سوی کاخ باز
|
|
بدان تا پیامی فرستم براز
|
برفتند زی ماه رخسار پنج
|
|
ابا گرم گفتار و دینار و گنج
|
بدیشان سپردند زر و گهر
|
|
پیام جهان پهلوان زال زر
|
پرستنده با ماه دیدار گفت
|
|
که هرگز نماند سخن در نهفت
|
مگر آنکه باشد میان دو تن
|
|
سه تن نانهانست و چار انجمن
|
بگوی ای خردمند پاکیزه رای
|
|
سخن گر به رازست با ما سرای
|
پرستنده گفتند یک با دگر
|
|
که آمد به دام اندرون شیر نر
|
کنون کار رودابه و کام زال
|
|
به جای آمد و این بود نیک فال
|
بیامد سیه چشم گنجور شاه
|
|
که بود اندر آن کار دستور شاه
|
سخن هر چه بشنید از آن دلنواز
|
|
همی گفت پیش سپهبد به راز
|
سپهبد خرامید تا گلستان
|
|
بر امید خورشید کابلستان
|
پری روی گلرخ بتان طراز
|
|
برفتند و بردند پیشش نماز
|
سپهبد بپرسید ازیشان سخن
|
|
ز بالا و دیدار آن سرو بن
|
ز گفتار و دیدار و رای و خرد
|
|
بدان تا به خوی وی اندر خورد
|
بگویید با من یکایک سخن
|
|
به کژی نگر نفگنید ایچ بن
|
اگر راستیتان بود گفتوگوی
|
|
به نزدیک من تان بود آبروی
|