کنون پرشگفتی یکی داستان

اگر من گناهی گران کرده‌ام وگر کیش آهرمن آورده‌ام
به پوزش مگر کردگار جهان به من بر ببخشاید اندر نهان
بپیچد همی تیره جانم ز شرم بجوشد همی در دلم خون گرم
چو آیند و پرسند گردنکشان چه گویم ازین بچه‌ی بدنشان
چه گویم که این بچه‌ی دیو چیست پلنگ و دورنگست و گرنه پریست
ازین ننگ بگذارم ایران زمین نخواهم برین بوم و بر آفرین
بفرمود پس تاش برداشتند از آن بوم و بر دور بگذاشتند
بجایی که سیمرغ را خانه بود بدان خانه این خرد بیگانه بود
نهادند بر کوه و گشتند باز برآمد برین روزگاری دراز
چنان پهلوان زاده‌ی بیگناه ندانست رنگ سپید از سیاه
پدر مهر و پیوند بفگند خوار جفا کرد بر کودک شیرخوار
یکی داستان زد برین نره شیر کجا بچه را کرده بد شیر سیر
که گر من ترا خون دل دادمی سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
که تو خود مرا دیده و هم دلی دلم بگسلد گر زمن بگسلی
چو سیمرغ را بچه شد گرسنه به پرواز بر شد دمان از بنه
یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید
ز خاراش گهواره و دایه خاک تن از جامه دور و لب از شیر پاک
به گرد اندرش تیره خاک نژند به سر برش خورشید گشته بلند
پلنگش بدی کاشکی مام و باب مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب
فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ بزد برگرفتش از آن گرم سنگ