بیامد چو نزدیکی دژ رسید
|
|
سخن گفت و دژدار مهرش بدید
|
چنین گفت کز نزد تور آمدم
|
|
بفرمود تا یک زمان دم زدم
|
مرا گفت شو پیش دژبان بگوی
|
|
که روز و شب آرام و خوردن مجوی
|
کز ایدر درفش منوچهر شاه
|
|
سوی دژ فرستد همی با سپاه
|
تو با او به نیک و به بد یار باش
|
|
نگهبان دژ باش و بیدار باش
|
چو دژبان چنین گفتها را شنید
|
|
همان مهر انگشتری را بدید
|
همان گه در دژ گشادند باز
|
|
بدید آشکارا ندانست راز
|
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت
|
|
که راز دل آن دید کو دل نهفت
|
مرا و ترا بندگی پیشه باد
|
|
ابا پیشهمان نیز اندیشه باد
|
به نیک و به بد هر چه شاید بدن
|
|
بباید همی داستهانها زدن
|
چو دژدار و چون قارن رزمجوی
|
|
یکایک بروی اندر آورده روی
|
یکی بدسگال و یکی ساده دل
|
|
سپهبد بهر چاره آماده دل
|
همی جست آن روز تا شب زمان
|
|
نه آگاه دژدار از آن بدگمان
|
به بیگانه بر مهر خویشی نهاد
|
|
بداد از گزافه سر و دژ بباد
|
چو شب روز شد قارن رزمخواه
|
|
درفشی برافراخت چون گرد ماه
|
خروشید و بنمود یک یک نشان
|
|
به شیروی و گردان گردنکشان
|
چو شیروی دید آن درفش یلی
|
|
به کین روی بنهاد با پردلی
|
در حصن بگرفت و اندر نهاد
|
|
سران را ز خون بر سر افسر نهاد
|
به یک دست قارن به یک دست شیر
|
|
به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر
|
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
|
|
نه آیین دژ بد نه دژبان پدید
|