سپه چون به نزدیک ایران کشید

کشیدند لشکر به دشت نبرد الانان دژ را پس پشت کرد
یکایک طلایه بیامد قباد چو تور آگهی یافت آمد چو باد
بدو گفت نزد منوچهر شو بگویش که ای بی‌پدر شاه نو
اگر دختر آمد ز ایرج نژاد ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد
بدو گفت آری گزارم پیام بدین سان که گفتی و بردی تو نام
ولیکن گر اندیشه گردد دراز خرد با دل تو نشیند براز
بدانی که کاریت هولست پیش بترسی ازین خام گفتار خویش
اگر بر شما دام و دد روز و شب همی گریدی نیستی بس عجب
که از بیشه‌ی نارون تا بچین سواران جنگند و مردان کین
درفشیدن تیغهای بنفش چو بینید باکاویانی درفش
بدرد دل و مغزتان از نهیب بلندی ندانید باز از نشیب
قباد آمد آنگه به نزدیک شاه بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه
منوچهر خندید و گفت آنگهی که چونین نگوید مگر ابلهی
سپاس از جهاندار هر دو جهان شناسنده‌ی آشکار و نهان
که داند که ایرج نیای منست فریدون فرخ گوای منست
کنون گر بجنگ اندر آریم سر شود آشکارا نژاد و گهر
به زرور خداوند خورشید و ماه که چندان نمانم ورا دستگاه
که بر هم زند چشم زیر و زبر بریده به لشکر نمایمش سر
بفرمود تا خوان بیاراستند نشستنگه رود و می‌خواستند