چنان پروردیدش که باد هوا
|
|
برو بر گذشتی نبودی روا
|
پرستندهای کش به بر داشتی
|
|
زمین را به پی هیچ نگذاشتی
|
به پای اندرش مشک سارا بدی
|
|
روان بر سرش چتر دیبا بدی
|
چنین تا برآمد برو سالیان
|
|
نیامدش ز اختر زمانی زیان
|
هنرها که آید شهان را به کار
|
|
بیاموختش نامور شهریار
|
چو چشم و دل پادشا باز شد
|
|
سپه نیز با او هم آواز شد
|
نیا تخت زرین و گرز گران
|
|
بدو داد و پیروزه تاج سران
|
سراپردهی دیبهی هفترنگ
|
|
بدو اندرون خیمههای پلنگ
|
چه اسپان تازی به زرین ستام
|
|
چه شمشیر هندی به زرین نیام
|
چه از جوشن و ترگ و رومی زره
|
|
گشادند مر بندها را گره
|
کمانهای چاچی وتیر خدنگ
|
|
سپرهای چینی و ژوپین جنگ
|
برین گونه آراسته گنجها
|
|
که بودش به گرد آمده رنجها
|
سراسر سزای منوچهر دید
|
|
دل خویش را زو پر از مهر دید
|
کلید در گنج آراسته
|
|
به گنجور او داد با خواسته
|
همه پهلوانان لشکرش را
|
|
همه نامداران کشورش را
|
بفرمود تا پیش او آمدند
|
|
همه با دلی کینهجو آمدند
|
به شاهی برو آفرین خواندند
|
|
زبرجد به تاجش برافشاندند
|
چو جشنی بد این روزگار بزرگ
|
|
شده در جهان میش پیدا ز گرگ
|
سپهدار چون قارن کاوگان
|
|
سپهکش چو شیروی و چون آوگان
|
چو شد ساخته کار لشکر همه
|
|
برآمد سر شهریار از رمه
|