فرستاده‌ی سلم چون گشت باز

از آن تاجور نامداران پیش ندیدند کین اندر آیین خویش
چو دستور باشد مرا شهریار به بد نگذرانم بد روزگار
نباید مرا تاج و تخت و کلاه شوم پیش ایشان دوان بی‌سپاه
بگویم که ای نامداران من چنان چون گرامی تن و جان من
به بیهوده از شهریار زمین مدارید خشم و مدارید کین
به گیتی مدارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمشید
به فرجام هم شد ز گیتی بدر نماندش همان تاج و تخت و کمر
مرا با شما هم به فرجام کار بباید چشیدن بد روزگار
دل کینه ورشان بدین آورم سزاوارتر زانکه کین آورم
بدو گفت شاه ای خردمند پور برادر همی رزم جوید تو سور
مرا این سخن یاد باید گرفت ز مه روشنایی نیاید شگفت
ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید دلت مهر پیوند ایشان گزید
ولیکن چو جانی شود بی‌بها نهد پر خرد در دم اژدها
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر کش از آفرینش چنین است بهر
ترا ای پسر گر چنین است رای بیارای کار و بپرداز جای
پرستنده چند از میان سپاه بفرمای کایند با تو به راه
ز درد دل اکنون یکی نامه من نویسم فرستم بدان انجمن
مگر باز بینم ترا تن درست که روشن روانم به دیدار تست