فریدون چو شد بر جهان کامگار

فریدون چو شد بر جهان کامگار ندانست جز خویشتن شهریار
به رسم کیان تاج و تخت مهی بیاراست با کاخ شاهنشهی
به روز خجسته سر مهرماه به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
زمانه بی‌اندوه گشت از بدی گرفتند هر کس ره ایزدی
دل از داوریها بپرداختند به آیین یکی جشن نو ساختند
نشستند فرزانگان شادکام گرفتند هر یک ز یاقوت جام
می روشن و چهره‌ی شاه نو جهان نو ز داد و سر ماه نو
بفرمود تا آتش افروختند همه عنبر و زعفران سوختند
پرستیدن مهرگان دین اوست تن آسانی و خوردن آیین اوست
اگر یادگارست ازو ماه مهر بکوش و به رنج ایچ منمای چهر
ورا بد جهان سالیان پانصد نیفکند یک روز بنیاد بد
جهان چون برو بر نماند ای پسر تو نیز آز مپرست و انده مخور
نماند چنین دان جهان برکسی درو شادکامی نیابی بسی
فرانک نه آگاه بد زین نهان که فرزند او شاه شد بر جهان
ز ضحاک شد تخت شاهی تهی سرآمد برو روزگار مهی
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر به مادر که فرزند شد تاجور
نیایش کنان شد سر و تن بشست به پیش جهانداور آمد نخست
نهاد آن سرش پست بر خاک بر همی خواند نفرین به ضحاک بر
همی آفرین خواند بر کردگار برآن شادمان گردش روزگار
وزان پس کسی را که بودش نیاز همی داشت روز بد خویش راز