نشست از بر بارهی راه جوی
|
|
سوی شاه ضحاک بنهاد روی
|
بیامد چو پیش سپهبد رسید
|
|
سراسر بگفت آنچه دید و شنید
|
بدو گفت کای شاه گردنکشان
|
|
به برگشتن کارت آمد نشان
|
سه مرد سرافراز با لشکری
|
|
فراز آمدند از دگر کشوری
|
ازان سه یکی کهتر اندر میان
|
|
به بالای سرو و به چهر کیان
|
به سالست کهتر فزونیش بیش
|
|
از آن مهتران او نهد پای پیش
|
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
|
|
همی تابد اندر میان گروه
|
به اسپ اندر آمد بایوان شاه
|
|
دو پرمایه با او همیدون براه
|
بیامد به تخت کی بر نشست
|
|
همه بند و نیرنگ تو کرد پست
|
هر آنکس که بود اندر ایوان تو
|
|
ز مردان مرد و ز دیوان تو
|
سر از پای یکسر فروریختشان
|
|
همه مغز با خون برامیختشان
|
بدو گفت ضحاک شاید بدن
|
|
که مهمان بود شاد باید بدن
|
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
|
|
که مهمان ابا گرزهی گاوسار
|
به مردی نشیند به آرام تو
|
|
زتاج و کمر بسترد نام تو
|
به آیین خویش آورد ناسپاس
|
|
چنین گر تو مهمان شناسی شناس
|
بدو گفت ضحاک چندین منال
|
|
که مهمان گستاخ بهتر به فال
|
چنین داد پاسخ بدو کندرو
|
|
که آری شنیدم تو پاسخ شنو
|
گرین نامور هست مهمان تو
|
|
چه کارستش اندر شبستان تو
|
که با دختران جهاندار جم
|
|
نشیند زند رای بر بیش و کم
|
به یک دست گیرد رخ شهرناز
|
|
به دیگر عقیق لب ارنواز
|