چوکشور ز ضحاک بودی تهی
|
|
یکی مایه ور بد بسان رهی
|
که او داشتی گنج و تخت و سرای
|
|
شگفتی به دل سوزگی کدخدای
|
ورا کندرو خواندندی بنام
|
|
به کندی زدی پیش بیداد گام
|
به کاخ اندر آمد دوان کند رو
|
|
در ایوان یکی تاجور دید نو
|
نشسته به آرام در پیشگاه
|
|
چو سرو بلند از برش گرد ماه
|
ز یک دست سرو سهی شهرناز
|
|
به دست دگر ماهروی ار نواز
|
همه شهر یکسر پر از لشکرش
|
|
کمربستگان صف زده بر درش
|
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز
|
|
نیایش کنان رفت و بردش نماز
|
برو آفرین کرد کای شهریار
|
|
همیشه بزی تا بود روزگار
|
خجسته نشست تو با فرهی
|
|
که هستی سزاوار شاهنشهی
|
جهان هفت کشور ترا بنده باد
|
|
سرت برتر از ابر بارنده باد
|
فریدونش فرمود تا رفت پیش
|
|
بکرد آشکارا همه راز خویش
|
بفرمود شاه دلاور بدوی
|
|
که رو آلت تخت شاهی بجوی
|
نبیذ آر و رامشگران را بخوان
|
|
بپیمای جام و بیارای خوان
|
کسی کاو به رامش سزای منست
|
|
به دانش همان دلزدای منست
|
بیار انجمن کن بر تخت من
|
|
چنان چون بود در خور بخت من
|
چو بنشنید از او این سخن کدخدای
|
|
بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای
|
می روشن آورد و رامشگران
|
|
همان در خورش باگهر مهتران
|
فریدون غم افکند و رامش گزید
|
|
شبی کرد جشنی چنان چون سزید
|
چو شد رام گیتی دوان کندرو
|
|
برون آمد از پیش سالار نو
|