تو داری جهان زیر انگشتری
|
|
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
|
ز هر کشوری گرد کن مهتران
|
|
از اخترشناسان و افسونگران
|
سخن سربه سر موبدان را بگوی
|
|
پژوهش کن و راستی بازجوی
|
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
|
|
ز مردم شمار ار ز دیو و پریست
|
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
|
|
به خیره مترس از بد بدگمان
|
شه پر منش را خوش آمد سخن
|
|
که آن سرو سیمین برافگند بن
|
جهان از شب تیره چون پر زاغ
|
|
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
|
تو گفتی که بر گنبد لاژورد
|
|
بگسترد خورشید یاقوت زرد
|
سپهبد به هرجا که بد موبدی
|
|
سخن دان و بیداردل بخردی
|
ز کشور به نزدیک خویش آورید
|
|
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید
|
نهانی سخن کردشان آشکار
|
|
ز نیک و بد و گردش روزگار
|
که بر من زمانه کی آید بسر
|
|
کرا باشد این تاج و تخت و کمر
|
گر این راز با من بباید گشاد
|
|
و گر سر به خواری بباید نهاد
|
لب موبدان خشک و رخساره تر
|
|
زبان پر ز گفتار با یکدیگر
|
که گر بودنی باز گوییم راست
|
|
به جانست پیکار و جان بیبهاست
|
و گر نشنود بودنیها درست
|
|
بباید هم اکنون ز جان دست شست
|
سه روز اندرین کار شد روزگار
|
|
سخن کس نیارست کرد آشکار
|
به روز چهارم برآشفت شاه
|
|
برآن موبدان نماینده راه
|
که گر زندهتان دار باید بسود
|
|
و گر بودنیها بباید نمود
|
همه موبدان سرفگنده نگون
|
|
پر از هول دل دیدگان پر ز خون
|