شه تازیان چون به نان دست برد
|
|
سر کم خرد مهر او را سپرد
|
سیم روز خوان را به مرغ و بره
|
|
بیاراستش گونه گون یکسره
|
به روز چهارم چو بنهاد خوان
|
|
خورش ساخت از پشت گاو جوان
|
بدو اندرون زعفران و گلاب
|
|
همان سالخورده می و مشک ناب
|
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
|
|
شگفت آمدش زان هشیوار مرد
|
بدو گفت بنگر که از آرزوی
|
|
چه خواهی بگو با من ای نیکخوی
|
خورشگر بدو گفت کای پادشا
|
|
همیشه بزی شاد و فرمانروا
|
مرا دل سراسر پر از مهر تست
|
|
همه توشهی جانم از چهرتست
|
یکی حاجتستم به نزدیک شاه
|
|
و گرچه مرا نیست این پایگاه
|
که فرمان دهد تا سر کتف اوی
|
|
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
|
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
|
|
نهانی ندانست بازار اوی
|
بدو گفت دارم من این کام تو
|
|
بلندی بگیرد ازین نام تو
|
بفرمود تا دیو چون جفت او
|
|
همی بوسه داد از بر سفت او
|
ببوسید و شد بر زمین ناپدید
|
|
کس اندر جهان این شگفتی ندید
|
دو مار سیه از دو کتفش برست
|
|
عمی گشت و از هر سویی چاره جست
|
سرانجام ببرید هر دو ز کفت
|
|
سزد گر بمانی بدین در شگفت
|
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
|
|
برآمد دگر باره از کتف شاه
|
پزشکان فرزانه گرد آمدند
|
|
همه یکبهیک داستانها زدند
|
ز هر گونه نیرنگها ساختند
|
|
مر آن درد را چاره نشناختند
|
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
|
|
به فرزانگی نزد ضحاک رفت
|