خواهی که مقیم و خوش شوی با ما تو | از سر بنه آن وسوسه و غوغا تو | |
آنگاه تو چنان شوی که بودی با من | آنگاه چنان شوم که بودم با تو |
□
داروی ملولی رخ و رخسارهی تو | وان نرگس مخمورهی خمارهی تو | |
چندان نمک است در تو دانی پی چیست | از بهر ستیزهی جگرخوارهی تو |
□
در اصل یکی بد است جان من و تو | پیدای من و تو و نهان من و تو | |
خامی باشد که گویی آن من و تو | برخاست من و تو از میان من و تو |
□
در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو | جان چاکر آن کسی که شد چاکر تو | |
انگشت گزان درآمدم از در تو | انگشت زنان برون شدم از بر تو |
□
در کوی خیال خود چه میپوئی تو | وین دیده به خون دل چه میشوئی تو | |
از فرق سرت تا به قدم حق دارد | ای بیخبر از خویش چه میجوئی تو |
□
درها همه بستهاند الا در تو | تا ره نبرد غریب الا بر تو | |
ای در کرم و عزت و نورافشانی | خورشید و مه و ستارهها چاکر تو |
□
دل در تو گمان بد بر دور از تو | این نیز ز ضعف خود برد دور از تو | |
تلخی بدهان هر دل صفرائی | خود بر تو شکر حسد برد دور از تو |
□
رشک آیدم از شانه و سنگ ای دلجو | تا با تو چرا رود به گرمابه فرو | |
آن در سر زلف تو چرا آویزد | وین بر کف پای تو جرا مالدرو |
□
زاندم که شنیدهام نوای غم تو | رقصان شدهام چو ذرههای غم تو | |
ای روشنی هوای عشق تو عیان | بیرون ز هواست این هوای غم تو |
□
سر رشتهی شادیست خیال خوش تو | سرمایهی گرمیست مها آتش تو | |
هرگاه که خوشدلی سر از ما بکشد | رامش کند آن زلف خوش سرکش تو |