قسمت چهاردهم

خواهی که مقیم و خوش شوی با ما تو از سر بنه آن وسوسه و غوغا تو
آنگاه تو چنان شوی که بودی با من آنگاه چنان شوم که بودم با تو

داروی ملولی رخ و رخساره‌ی تو وان نرگس مخموره‌ی خماره‌ی تو
چندان نمک است در تو دانی پی چیست از بهر ستیزه‌ی جگرخواره‌ی تو

در اصل یکی بد است جان من و تو پیدای من و تو و نهان من و تو
خامی باشد که گویی آن من و تو برخاست من و تو از میان من و تو

در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو جان چاکر آن کسی که شد چاکر تو
انگشت گزان درآمدم از در تو انگشت زنان برون شدم از بر تو

در کوی خیال خود چه میپوئی تو وین دیده به خون دل چه میشوئی تو
از فرق سرت تا به قدم حق دارد ای بیخبر از خویش چه میجوئی تو

درها همه بسته‌اند الا در تو تا ره نبرد غریب الا بر تو
ای در کرم و عزت و نورافشانی خورشید و مه و ستاره‌ها چاکر تو

دل در تو گمان بد بر دور از تو این نیز ز ضعف خود برد دور از تو
تلخی بدهان هر دل صفرائی خود بر تو شکر حسد برد دور از تو

رشک آیدم از شانه و سنگ ای دلجو تا با تو چرا رود به گرمابه فرو
آن در سر زلف تو چرا آویزد وین بر کف پای تو جرا مالدرو

زاندم که شنیده‌ام نوای غم تو رقصان شده‌ام چو ذره‌های غم تو
ای روشنی هوای عشق تو عیان بیرون ز هواست این هوای غم تو

سر رشته‌ی شادیست خیال خوش تو سرمایه‌ی گرمیست مها آتش تو
هرگاه که خوشدلی سر از ما بکشد رامش کند آن زلف خوش سرکش تو