با دل گفتم اگر بود جای سخن | با دوست غمم بگو در اثنای سخن | |
دل گفت به گاه وصل با یار مرا | نبود ز نظاره هیچ پروای سخن |
□
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن | بازم در صد محنت و غم باز مکن | |
دل تیرهگیی کرد و بگفت ای سره مرد | معشوق شگرفست برو ناز مکن |
□
باغست و بهار و سر و عالی ای جان | ما می نرویم از این حوالی ای جان | |
بگشای نقاب و در فروبند کنون | مائیم و توئی و خانه خالی ای جان |
□
بیدل من و بیدل تو و بیدل تو و من | سرمست همی شدیم روزی به چمن | |
عمریست که من در آرزوی آنم | کان عهد به یادآوری ای عهد شکن |
□
با هر دو جهان چو رنگ باید بودن | بیزار ز لعل و سنگ باید بودن | |
مردانه و مرد رنگ باید بودن | ور نی به هزار ننگ باید بودن |
□
بر خسته دلان راه ملامت میزن | هردم زخمی فزون ز طاقت میزن | |
آتش میزن به هر نفس در جانی | واندر همه دم دم فراغت میزن |
□
بر گرد جهان این دل آوارهی من | بسیار سفر کرد پی چارهی من | |
وان آب حیات خوش و خوشخوارهی من | جوشید و برآمد ز دل خارهی من |
□
بر گردن ما بهانهای خواهی بستن | وز دام و دوال ما نخواهی رستن | |
بالا نگران شدی که بیگانه شده است | دف را بمیفشان که نخواهی رفتن |
□
بسیار علاقهها بباید ای جان | تا مسکن و خانهها شود آبادان | |
ای بلغاری تو خانه کن در بلغار | وی تازی گو برو سوی عبادان |
□
پالوده شوی در طلب پالودن | فرسوده شوید در هوس فرسودن | |
تا لذت پالودنتان شرح دهد | ور نیست چگونه هست خواهد بودن |