خندید فرح تا بزنی انگشتک | گردید قدح تا بزنی انگشتک | |
بنمودت ابروی خود از زیر نقاب | چون قوس قزح تا بزنی انگشتک |
□
در بحر صفا گداختم همچو نمک | نه کف و ایمان نه یقین ماند و نه شک | |
اندر دل من ستارهای شد پیدا | گم گشت در آن ستاره هر هفت فلک |
□
آنجا که عنایتست چه صلح و چه جنگ | ور کار تو نیکست چه تسبیح و چه جنگ | |
وانکس که قبولست چه رومی و چه زنگ | تسلیم و رضا باید ورنه سر و سنگ |
□
با همت بازباش و با کبر پلنگ | زیبا بگه شکار و پیروز به جنگ | |
کم کن بر عندلیب و طاوس درنگ | کانجا همه آفتست و اینجا همه رنگ |
□
برزن به سبوی صحبت نادان سنگ | بر دامن زیرکان عالم زن چنگ | |
با نااهلان مکن تو یک لحظه درنگ | آیینه چو در آب نهی گیرد زنگ |
□
چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ | وز پردهی عشاق برآرم آهنگ | |
گر زانکه در آبگینه خواهی زد سنگ | در خدمت تو بیایم اینک من و سنگ |
□
میگردد این روی جهان رنگ به رنگ | وز پرده همی بیند معشوقهی شنگ | |
این لرزهی دلها همه از معشوقیست | کز عشق ویست نه فلک چون مادنگ |
□
یک چند میان خلق کردیم درنگ | ز ایشان بوفا نه بوی دیدیم نه رنگ | |
آن به که نهان شویم از دیدهی خلق | چون آب در آهن و چو آتش در سنگ |
□
آنکس که ترا دید و نخندید چو گل | از جان و خرد تهیست مانند دهل | |
گبر ابدی باشد کو شاد نشد | از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل |
□
آن می که گشود مرغ جانرا پر و بال | دلرها برهانید ز سیری و ملال | |
ساقی عشق است و عاشقان مالامال | از عشق پذیرفته و بر ماست حلال |