و هو معکم از او خبر میآید | در سینه از این خبر شرر میآید | |
زانی ناخوش که خویش نشناختهای | چون بشناسی دگرچه در میآید |
□
هان ای دل خسته وقت مرهم آمد | خوش خوش نفسی بزن که آن دم آمد | |
یاریکه از او کار شود یاران را | در صورت آدمی به عالم آمد |
□
هر جا به جهان تخم وفا برکارند | آن تخم ز خرمنگه ما میآ رند | |
هرجا ز طرب ساز نی بردارند | آن شادی ماست آن خود پندارند |
□
هر چند دلم رضا او میجوید | او از سر شمشیر سخن میگوید | |
خون از سر انگشت فرو میچکدش | او دست به خون من چرا میشوید |
□
هرچیز که بسیار شود خوار شود | گر خوار شود به خانهی پار شود | |
گر سیر شود از همه بیزار شود | یارش به بهای جان خریدار شود |
□
هر دل که بسوی دلربائی نرود | والله که بجز سوی فنائی نرود | |
ای شاد کبوتری که صید عشق است | چندانکه برانیش بجائی نرود |
□
هر روز دلم نو شکری نوش کند | کز ذوق گذشتهها فراموش کند | |
اول باده ز عاشقی نوش کند | آنگاه دهد به ما و مدهوش کند |
□
هر شب که دل سپهر گلشن گردد | عالم همه ساکن چو دل من گردد | |
صد آه برآورم ز آیینهی دل | آیینهی دل ز آه روشن گردد |
□
هر شب که ز سودای تو نوبت بزنند | آن شب همه جان شوند هرجا که تنند | |
در چادر شب چه دختران دارد عشق | گر غم آید سبلت و ریشش بکنند |
□
هر عمر که بیدیدن اصحاب بود | یا مرگ بود به طبع یا خواب بود | |
آبی که ترا تیره کند زهر بود | زهری که ترا صاف کند آب بود |