روزی که خیال دلستان رقص کند | یک جان چکند که صد جهان رقص کند | |
هر پرده که میزنند در خانهی دل | مسکنی تن بینوا همان رقص کند |
□
روزی که ز کار کمترک میآید | در دیده خیال آن بتک میآید | |
از نادرهگی و از غریبی که ویست | در عین دلست و دل به شک میآید |
□
روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند | دیوانگی کنم که دیو آن نکند | |
حکم مژه تو آن کند با دل من | کز نوک قلم خواجهی دیوان نکند |
□
روزیکه وجودها تولد گیرد | روزیکه عدم جانب اعلا گیرد | |
تا قبضهی شمشیر که آلاید خون | تا آتش اقبال که بالا گیرد |
□
رو نیکی کن که دهر نیکی داند | او نیکی را از نیکوان نستاند | |
مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند | آن به که بجای مال نیکی ماند |
□
زان آب که چرخ از آن بسر میگردد | استارهی جانم چو قمر میگردد | |
بحریست محیط و در وی این خلق مقیم | تا کیست کز این بحر گهر میگردد |
□
زان مقصد صنع تو یکی نی ببرید | از بهر لب چون شکر خود بگزید | |
وان نی ز تو از بسکه می لب نوشید | هم بر لب تو مست شد و بخروشید |
□
ز اول که مرا عشق نگارم بربود | همسایهی من ز نالهی من نغنود | |
اکنون کم شد ناله عشقم بفزود | آتش چو هوا گرفت کم گردد دود |
□
زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند | در بردن جان بندگان رای زند | |
دست خوش خویش را کس از دست دهد؟ | افتادهی خویش را کسی پای زند؟ |
□
زلف تو به حسن ذوفنونها برزد | در مالش عنبر آستینها برزد | |
مشگش گفتم از این سخن تاب آورد | درهم شد و خویشتن زمینها برزد |