قسمت پنجم

آن روز که جانم ره کیوان گیرد اجزای تنم خاک پریشان گیرد
بر خاک بانگشت تو بنویس که خیز تا برجهم از خاک و تنم جان گیرد

آن روز که چشم تو ز من برگردد وز بهر تو کشتنم میسر گردد
در غصه‌ی آنم که چه خواهم عذرت گر چشم تو در ماتم من تر گردد

آن روز که روز ابر و باران باشد شرط است که جمعیت یاران باشد
زانروی که روییار را تازه کند چون مجمع گل که در بهاران باشد

آن روز که عشق با دلم بستیزد جان پای برهنه از میان بگریزد
دیوانه کسی که عاقلم پندارد عاقل مردی که او ز من پرهیزد

آن روز که کار وصل را ساز آید وین مرغ از این قفس بپرواز آید
از شه چو صفیر ارجعی باز شود پروازکنان به دست شه بازآید

آن روز که مهرگان گردون زده‌اند مهر زر عاشقان دگرگون زده‌اند
واقف نشوی به عقل کان چون زده‌اند کاین زر ز سرای عقل بیرون زده‌اند

آن سر که بود بی‌خبر از وی خسبد آنکس که خبر یافت از او کی خسبد
می‌گوید عشق در دو گوشم همه شب ای وای بر آن کسی که بی‌وی خسبد

آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد وین نادره آب حیوانشان بکشد
گر فاش کنند مردمانشان بکشند ور عشق نهان کنند آنان بکشند

آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید مالم همه خورد و کار با دلق رسید
آبی که از آن دامن خود میچیدم اکنون جوشیده است و تا حلق رسید

آن کان نبات و تنگ شکر نامد وان آب حیات بحر گوهر نامد
گفتم بروم به عشوه دمها دهمش چون راست بدیدمش دمم برنامد