عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست | تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست | |
اجزای وجود من همه دوست گرفت | نامیست ز من بر من و باقی همه اوست |
□
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت | بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت | |
گفتم به تکلف دو سه روز بنشین | بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت |
□
عشق تو چنین حکیم و استاد چراست | مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست | |
بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست | ور عشق خوش است این همه فریاد چراست |
□
عشق تو در اطراف گیائی میتاخت | مسکین دل من دید نشانش بشناخت | |
روزیکه دلم ز بند هستی برهد | در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت |
□
عشقی که از او وجود بیجان میزیست | این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست | |
اندر تن ماست یا برون از تن ماست | یا در نظر شمس حق تبریزیست |
□
عشقی نه به اندازهی ما در سر ماست | و این طرفه که بار ما فزون از خر ماست | |
آنجا که جمال و حسن آن دلبر ماست | ما در خور او نهایم و او درخور ماست |
□
عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت | در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت | |
چون در سرشان جایگه پند ندید | پای همه بوسید و ره خویش گرفت |
□
عمریست که جان بنده بیخویشتن است | و انگشتنمای عالمی مرد و زن است | |
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست | مشکل ز سر کوی تو برخاستن است |
□
قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست | قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست | |
چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست | چنین من و ماست بیخبر از من و ما است |
□
گر آتش دل نیست پس این دود چراست | ور عود نسوخت بوی این عود چراست | |
این بودن من عاشق و نابود چراست | پروانه ز سوز شمع خشنود چراست |