تو برو، که من ازینجا بنمیروم به جایی
|
|
کی رود ز پیش یاری، قمری، قمر لقایی؟!
|
تو برو، که دست و پایی بزنی به جهد و کسبی
|
|
که مرا ز دست عشقش بنماند دست و پایی
|
که به عقل خودشناسی، تو بهای هر متاعی
|
|
که مرا نماند عقلی ز مهی، گرانبهایی
|
بر خلق عشق و سودا گنهی کبیره آمد
|
|
که برو ملامت آمد ز خلایق و جفایی
|
ز برای چون تو ماهی، سزد اینچنین گناهی
|
|
که صوابکار باشد خرد از چنین خطایی
|
نه به اختیار باشد غم عشق خوبرویان
|
|
کی رود به اختیاری سوی درد بیدوایی؟!
|
چو بدید چشم عالم، فر و نور صورت تو
|
|
گرود که هست حق را جز ازین سرا سرایی
|
هله بگذر ای برادر، ز حجاب چرخ اخضر
|
|
چو تو فارغی ز گندم، چه کنی در آسیابی؟!
|
ز بلای گندم آمد پدر بزرگت اینجا
|
|
به هوای نفس افتد دل و عقل را جلایی
|
که همیشه درد باشد بنشسته در بن خم
|
|
به سر خم آید آنگه که بیابد او صفایی
|
به جناب بحر صافی، برویم همچو سیلی
|
|
که خوش است بحر او را که بداند آشنایی
|
تو که جنس ماهیان، سوی بحر ازان روانی
|
|
که به حوض و جو نیابی تو فراخی و فضایی
|
نم و آب حوض و جیحون همه عاریهست و عارض
|
|
تو مدار از عوارض خردا طمع وفایی
|
نشد این سخن مشرح ، ترجیع را بیان کن
|
|
ثمرات عشق برگو، عقبات را نشان کن
|
هله ای فلک، به ظاهر اگرت دو گوش بودی
|
|
ز فغان عشق، جانت چه خروشها نمودی!
|
غلطم، ترا اگر خود نبدی وصال و فرقت
|
|
تن تو چو اهل ماتم، بنپوشدی کبودی
|
وگر از پیام دلبر به تو صیقلی رسیدی
|
|
همه زنگ سینهات را به یکی نفس زدودی
|
هله ای مه، ار دل تو سر و سرکشی نکردی
|
|
کله جلالتت را به خسوف کی ربودی؟!
|
و اگر نه لطف سابق ره مغفرت سپردی
|
|
گره خسوفها را ز دلت کجا گشودی؟!
|
و اگر نه قبض و بسطی عقبات این رهستی
|
|
ز چه کاهدی تن تو ز محاق و کی فزودی؟!
|
و اگر نه مهر کردی دل و چشم را قضاها
|
|
ز تو دام کی نهفتی؟! به تو دانه کی نمودی؟!
|
و اگر نه بند و دامی سوی هر رهی نهادی
|
|
به حفاظ و صبر کس را گه عرض کی ستودی؟!
|
و اگر نه هر غمی را دهدی مفرح آن شه
|
|
همه تیغ و تیر بودی، نه سپر بدی، نه خودی
|
و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتی
|
|
نه فن و صفاش بودی، نه کرم بدی نه جودی
|
شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه
|
|
که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودی
|
چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تیری؟!
|
|
چه برد ز سر احمد دل تیرهی جهودی؟!
|
ز جمال فرخش گو، ترجیع گو و خوشگو
|
|
که مباد ز آب خالی شب و روز، اینچنین جو
|
چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مستی
|
|
صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستی
|
از من گلست و لاله، که چمن نمود کاله
|
|
هله سوی بزم گل شو که تو نیز میپرستی
|
پیشکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد
|
|
سمن از عدم روان شد، تو چرا فرو نشستی؟!
|
پی ناز گفت گلبن، به عتاب و فن به بلبل
|
|
که: « خمش، برو ازینجا، که درخت را شکستی »
|
به جواب گفت « این خو که تو داری ای جفاگر
|
|
نه سقیم ماند اینجا، نه طبیب و نه مجستی»
|
گل سوری از عیادت پرسید زعفران را
|
|
که رخ از چه زرد کردی ز خمار سر چه بستی؟
|
به جواب گفت او را که: « ز داغ عشق زردم
|
|
تو نیازمودهی غم، ز کسی شنیده استی »
|
به چنار گفت سبزه: « بچه فن بلند گشتی »
|
|
زویش جواب آمد که ز خاکی و ز پستی
|
به شکوفه گفت غنچه: « ز چه روی بسته چشمم »
|
|
به جواب گفت خندان: « بنه آن کله و رستی »
|
هله ای بتان گلشن، به کجا بدیت شش مه؟
|
|
بعدم، بدیم، ناگه ز خدا رسید هستی
|
تو هم از عدم روان شو، به بهار آن جهان شو
|
|
ز ملوک و خسروان شو، که مشرف الستی
|
ز بنفشه ارغوان هم خبری بجست آن دم
|
|
بگزید لب که مستم به سر تو، ای مهستی
|
چو بدید مستی او، حرکات و چستی او
|
|
به کنار درکشیدش، که ازین میان تو جستی
|
بنگر سخای دریا، و خموش کن چو ماهی
|
|
برهان شکار دل را، که تو از برون شستی
|
بگذشت شب، سحر شد، تو نخفتی و نخوردی
|
|
نفسی برو بیاسا، تو از آن خویش کردی
|