هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی
|
|
سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی
|
قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده
|
|
چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی
|
و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن
|
|
دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!
|
بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش
|
|
بستان قدح، نظر کن، که تو با کی میستیزی
|
شه خوشعذار را بین، که گرفت باده بخشی
|
|
سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی
|
چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی
|
|
چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی
|
ز می خدای یابی تف و آتش جوانی
|
|
هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی
|
بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او
|
|
نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی
|
بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش
|
|
بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی
|
بهلم سخنفزایی، بهلم حدیثخایی
|
|
تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی
|
ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی
|
|
که عروس میبنالد بر تو ز بیجهیزی
|
عدم و وجود را حق به عطا همینوازد
|
|
پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد
|
هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟
|
|
هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟
|
ز فراق، شهریاری، تو چگونه میگذاری
|
|
هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟
|
به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بیتو »
|
|
به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ »
|
چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟
|
|
چو توی قرار دلها، هله، بیقرار چونی؟
|
توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم
|
|
خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟
|
نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم
|
|
که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟
|
هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟
|
|
هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟
|
پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو
|
|
چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟
|
به میان کاسهلیسان، تو چو دیک چند جوشی؟
|
|
به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟
|
تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی
|
|
محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟
|
ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی
|
|
بنظر چو رهنوردی، تو در انتظار چونی؟
|
رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد
|
|
چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد
|
به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری
|
|
ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری
|
هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا
|
|
که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری
|
هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن
|
|
که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری
|
چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا
|
|
که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری
|
سوی آسمان غیبی، تو چگونهی و چونی؟
|
|
که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری
|
برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت
|
|
که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری
|
ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری
|
|
خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری
|
به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم
|
|
به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری
|
اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد
|
|
بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری
|
وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست
|
|
من از آفتاب غیبی شدهام سعید، باری
|
و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته
|
|
کرم و کرامتت را دل من سزید، باری
|
هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم
|
|
تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم
|