هر روز بگه ز در درآیی | بر دست شراب آشنایی | |
بر ما خوانی سلام سوزان | یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی! | |
ما را ببری ز سر به عشوه | دیوانه کنی، و های هایی | |
ما را چه عدم، چه هست، چون تو | در نیست، وجود مینمایی | |
دی کرده هزار گونه توبه | بگرفته طریق پارسایی | |
چون بیند توبه روی خوبت | داند که عدوی تو بهایی | |
بگریزد توبه و دل او را | فریادکنان، بیا، کجایی؟ | |
گوید که: « رسید مرگ توبه | از توبه دگر مجو کیایی | |
توبه اگر اژدهای نر بود | ای عشق، زمرد خدایی | |
ترجیع نهم به گوش قوال | تو گوش رباب را همی مال |
□
ای بسته ز توبه بیست ترکش | بستان قدحی رحیق و درکش | |
زیرا که فضای بیامانست | آن زلف معنبر مشوش | |
ای شاهد وقت، وقت شه رخ | سودت نیکند رخ مکرمش | |
بینی کردن چه سود دارد؟ | با آن که دهان زنی چو گربش | |
سجده کن و سر مکش چو ابلیس | پیش رخ این نگار مهوش | |
از شش جهت است یار بیرون | پرنور شده ز روش هر شش | |
دلدار امروز سخت مستست | پرفتنه و غصه و مخمش | |
جان دارد صدهزار حیرت | از حسن منقش منقش | |
از عشق زمین پر از شقایق | در عشق فلک چنین منعش | |
خاموش و شراب عشق کمنوش | ایمن شو از ارتعاش و مرعش | |
چون لعل لبت نمود تلقین | بر دل ننهیم بند لعلین |
□
تا ساقی ما توی بیاری | کفرست و حرام، هوشیاری | |
ای عقل، اگرچه بس عزیزی | در مست نظر مکن به خواری | |
گر آن، داری، نکو نظر کن | کان کو دارد، تو آن نداری | |
گر پای ترا بتی بگیرد | یکدم نهلد که سر به خاری | |
دیوانه شوی که تو ز سودا | در ریگ سیاه، تخم کاری | |
در مرگ حیات دید عارف | چون رست ز دیدهای ناری | |
نورآمد و نار را فرو کشت | دی را بکشد دم بهاری | |
در چشم تو شب اگرچه تیرهست | در دیدهی او کند نهاری | |
میگوید عشق با دو چشمش | « مستی و خوشی و پرخماری » | |
بس کردم، تا که عشق بیمن | تنها بکند سخن گزاری | |
امروز دلست آرزومند | چون طره اوست بند بربند |