شاهنشه مایی تو و به گلبرگ مایی
|
|
هرجا که گریزی، بر ما باز بیایی
|
گر شخص تو اینجاست من از راه ضمیری
|
|
میبینمت ای عشوه ده ما که کجایی
|
آنجا که برستست درخت تو وطنساز
|
|
زیرا ز صولست ترا روحفزایی
|
برپایهی تخت شه شاهان به سجود آی
|
|
تا باز رهد جان تو از ننگ گدایی
|
ویرانه به جغدان بگذار و سفری کن
|
|
بازآ بکه قاف تجلی، که همایی
|
اینها همه بگذشت بیا، ای شه خوبان
|
|
کاستون حیاتی تو، و قندیل سرایی
|
خوانی بنهادند و دری بازگشادند
|
|
مستانه درآ زود، چه موقوف صلایی؟!
|
گر جملهع جهان شمع و می و نوش بگیرد
|
|
سودای دگر دارد مخمور خدایی
|
اندر قفص ار دانه و آبست فراوان
|
|
کو طنطنه و دبدبهی مرغ هوایی؟
|
این هم بگذشت، ای که ز تو هیچ گذر نیست
|
|
سغراق وفا گیر، که سلطان وفایی
|
آن ساغر شاهانهی مردانه بگردان
|
|
تا گردد جانها خوش و جانباز و بقایی
|
نه باده دلشور و نه افشردهی انگور
|
|
از دست خدا آمد، وز خنب عطایی
|
ای چشم من و چشم دو عالم به تو روشن
|
|
دادی به یکی ساغرم از مرگ رهایی
|
ای مست شده و آمده، که زاهد وقتم
|
|
ای رنگ رخ و چشم خوشت داده گوایی
|
جان شاد بدانست که یکتاست درین عشق
|
|
هرچند گرو گردد دستار و دو تایی
|
خندید جهان از نظر و رحمت عامش
|
|
بس کن، که به ترجیع بگوییم تمامش
|