سی‌و دوم

شاهنشه مایی تو و به گلبرگ مایی هرجا که گریزی، بر ما باز بیایی
گر شخص تو اینجاست من از راه ضمیری می‌بینمت ای عشوه ده ما که کجایی
آنجا که برستست درخت تو وطن‌ساز زیرا ز صولست ترا روح‌فزایی
برپایه‌ی تخت شه شاهان به سجود آی تا باز رهد جان تو از ننگ گدایی
ویرانه به جغدان بگذار و سفری کن بازآ بکه قاف تجلی، که همایی
اینها همه بگذشت بیا، ای شه خوبان کاستون حیاتی تو، و قندیل سرایی
خوانی بنهادند و دری بازگشادند مستانه درآ زود، چه موقوف صلایی؟!
گر جملهع جهان شمع و می و نوش بگیرد سودای دگر دارد مخمور خدایی
اندر قفص ار دانه و آبست فراوان کو طنطنه و دبدبه‌ی مرغ هوایی؟
این هم بگذشت، ای که ز تو هیچ گذر نیست سغراق وفا گیر، که سلطان وفایی
آن ساغر شاهانه‌ی مردانه بگردان تا گردد جانها خوش و جانباز و بقایی
نه باده دلشور و نه افشرده‌ی انگور از دست خدا آمد، وز خنب عطایی
ای چشم من و چشم دو عالم به تو روشن دادی به یکی ساغرم از مرگ رهایی
ای مست شده و آمده، که زاهد وقتم ای رنگ رخ و چشم خوشت داده گوایی
جان شاد بدانست که یکتاست درین عشق هرچند گرو گردد دستار و دو تایی
خندید جهان از نظر و رحمت عامش بس کن، که به ترجیع بگوییم تمامش

ای مست شده از نظرت اسم و مسما وی طوطی جان‌گشته ز لبهات شکرخا
ما را چه ازین قصه که گاو آمد و خر رفت هین وقت لطیفست، از آن عربده بازآ
ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم ای جان و ولی نعمت هر وامق و عذرا
هم دایه جانهایی و هم جوی می و شیر هم جنت فردوسی و هم سدره‌ی خضرا