ای جان مرا از غم و اندیشه خریده
|
|
جان را بستم در گل و گلزار کشیده
|
دیده که جهان از نظرش دور فتادهست
|
|
نادیده بیاورده دگرباره، بدیده
|
جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال
|
|
تا دررسد اندر هوس خویش جریده
|
جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟!
|
|
پا در چه اندیشه و سودا بتنیده
|
آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد
|
|
شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده
|
آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها
|
|
باشند درختان تو از میوه خمیده
|
جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا
|
|
جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده
|
چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر
|
|
در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده
|
پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن
|
|
کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده
|
این گردن ما زین رسن پیسهی ایام
|
|
کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟
|
از بولهب و جفتی او، چونک ببریم
|
|
بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده
|
بیفصل خزان گلشن ارواح شکفته
|
|
بیکام و دهان هر فرس روح چریده
|
افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا
|
|
مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده
|
ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند
|
|
مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند
|
باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی،
|
|
این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ »
|
میگوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس
|
|
ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می
|
اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست
|
|
ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی
|
از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ
|
|
کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی »
|
آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن »
|
|
گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی »
|
آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟
|
|
بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی
|
لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو
|
|
از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی
|
اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی
|
|
باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی
|
پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟
|
|
گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »
|
نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید
|
|
وین دور نماند چو کند راه،خدا طی
|
گیرم که نبینی به نظر چشمهی خورشید
|
|
نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟
|
هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی
|
|
تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی
|
خورشید نماید خبر بیدم و بیحرف
|
|
بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
|
ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم
|
|
بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم
|
برجه که رسیدند رسولان بهاری
|
|
انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری
|
از دشت عدم تا بوجودست بسی راه
|
|
آموخت عدم را شه، الاقی و سواری
|
در باغ زهر گور یکی مرده برآمد
|
|
بنگر به عزیزان که برستند ز خواری
|
در زلزلت الارض خدا گفت زمین را
|
|
امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری
|
ابرش عوض آب همی روح فشاند
|
|
تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ !
|